خبر آرام در صدایت ریخت.

ناگهان شانه هات لرزیدند

شاخه های گیاهی آهسته

بر گلوی اتاق پیچیدند

پلک‌ها را کلافه و مبهوت

پشت‌ِ هم باز و بسته می کردی

روی مرطوب گونه ات آرام

قطره هایی درشت غلتیدند...

 

صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان‌ها بخار می آمد

مرده‌ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می‌چیدند

دست بی‌اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته‌ای می‌شست

چشمهای غریب و غمگینت پشت دیوارها نمی دیدند

مادرم هم نگفت « فاتی جان...»  قسمم هم نداد برگردم

مثل تازه عروس‌ها وقتی پیکرم را سپید پوشیدند

بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس‌‌ِ من را بست

چشمهای تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی‌دیدند

 

زیر سنگینی لحد انگار دلم از ترس و غصه می‌ترکید

مشتی از خاکهای بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند

هی سرت داد می‌زدم:«برگرد! من از این گور سرد می‌ترسم»

گوشهایت عجیب کر شده بود حرفهای مرا نفهمیدند

گریه‌ی تو کلافه ام می‌کرد ناله هایم بلندتر شده‌بود

اسکلت‌های پیش کسوت تر به من و ناله هام خندیدند

هق هق تو شدیدتر می شد بدنت مثل بید می‌لرزید

مثل سریالهای تکراری ابرها بی دلیل باریدند

چون روال همیشگی هر کس سوره ای خواند و دور شد از من

دستهایی فشرد دستت را... صورتت را سه بار بوسیدند

توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه می ماندی

مردمک های خیس و براقت مثل الماس می‌درخشیدند

 

هم دلم تنگ می‌شود بی تو هم از این گور سرد می‌ترسم

چه کسی گفته مرگ آزادی است؟! زیر این خاک که نخوابیدند!

 

 

[]

 

ظهر متروک و سرد بهمن ماه سایه ای روی سنگ می‌لرزید

عقربک ها هزار و چندین دور روی هم مثل باد چرخیدند

مثل هر پنجشنبه می‌آیی من به پایان رسیده‌ام  کم‌کم...

شانه های تکیده‌ام اینجا زیر باران و باد پوسیدند

 

رشت یا ابری است یا باران مثل نفرین مدام می‌بارد

روی این شهر لعنتی انگار خاک سنگین مرده پاشیدند...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد