-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مهرماه سال 1386 10:34
آواز عاشقانه ما در گلو شکست حق باسکوت بودصدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه دل ما در گلو شکست . سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم . آن گریه های عقده گشا درگلوشکست . آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود . خوابم پرید وخاطره ها درگلو شکست . فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند . نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 شهریورماه سال 1386 14:28
زیباترین عکسها در اتاقهای تاریک ظاهرمیشن پس هر وقت در قسمت تاریک زندگیت واقع شدی بدون که خدا میخواد زیباترین تصویر زندگیت رو بسازه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 11:46
« نَفَختُ فیه مِن روحی » صدای ساز تو میآید من شدم نی و تو شدی نیزن، مرا گذاشتی روی لبهایت و دمیدی. نفست که توی تنم ریخت، هوا پر شد از موسیقی دوست. فرشتهها به رقص آمدند و زمین دور خودش چرخید. نواختن من، جشن ملکوت بود و پایکوبی هستی. دم تو آتش بود و نوای نی، عشق. من شدم نی و تو شدی نیزن....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 20:31
حضرت علی(ع) میان عده ای از اصحاب خود نشسته بود، مردی نزد او آمد و گفت: گناه بزرگی مرتکب شده ام، مرا از گناه پاک گردان. حضرت علی(ع)فرمود: برخیز مگر دیوانه شده ای؟ برنخاست و این گفته را سه بار تکرار کرد. حضرت علی(ع) به او گفت: خدا درباره ات یکی از این سه حکم را مقرر داشته است که در انتخاب هر کدام از آنها ازاد هستی. مرد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 شهریورماه سال 1386 14:58
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 12:08
انسان نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند، انسان نشنید سپس انسان فریاد زد : خدایا با من حرف بزن رعد در آسمان پیچید ، اما انسان گوش نداد انسان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : خدایا بگذار ببینمت ستاره ای بدرخشید ولی انسان توجه نکرد انسان فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده ویک زندگی متولد شد ، اما...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 20:15
خبر آرام در صدایت ریخت. ناگهان شانه هات لرزیدند شاخه های گیاهی آهسته بر گلوی اتاق پیچیدند پلکها را کلافه و مبهوت پشتِ هم باز و بسته می کردی روی مرطوب گونه ات آرام قطره هایی درشت غلتیدند... صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهانها بخار می آمد مردهها را به نوبت انگاری توی غسالخانه میچیدند دست بیاعتنا و سنگینی که مرا روی...