حضرت علی(ع) میان عده ای از اصحاب خود نشسته بود، مردی نزد او آمد و گفت: گناه بزرگی مرتکب شده ام، مرا از گناه پاک گردان.
حضرت علی(ع)فرمود: برخیز مگر دیوانه شده ای؟
برنخاست و این گفته را سه بار تکرار کرد.
حضرت علی(ع) به او گفت: خدا درباره ات یکی از این سه حکم را مقرر داشته است که در انتخاب هر کدام از آنها ازاد هستی.
مرد گفت: سه حکم کدامند؟
حضرت علی(ع) فرمود:1-گردن زدن 2-دست و پا بسته از کوه انداختن 3-آتش زدن.
مرد گفت: کدام یک سخت تر است؟
حضرت علی(ع) گفت: آتش زدن.
مرد گفت: من این را اختیار کردم.
و پس از آن دو رکعت نماز به جای آورد. در تشهد گفت: خدایا از این گناه به درگاهت پناه می برم و از عقوبتش بیمناکم و اینک نزد جانشین پیغمبر تو آمده و از او می خواهم از گناهم پاک گرداند.مرا میان سه قسم عذاب مخیر کرده، من هم دشوارترین آنها را اختیار کردم. خدایا از تو می خواهم آن را کفاره گناهم قرار دهی و در آخرت به آتش دوزخم نسوزانی.
آتش اطراف او شعله ور بود.حضرت علی و اصحابش به گریه افتادند. حضرت فرمود: برخیز که فرشتگان را به گریه انداختی. خدا گناهت را بخشید، دیگر چنین فعلی را مرتکب نشو.

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم ، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

انسان نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن
مرغ دریایی آواز خواند، انسان نشنید
سپس انسان فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد در آسمان پیچید ، اما انسان گوش نداد
انسان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای بدرخشید ولی انسان توجه نکرد
انسان فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده
ویک زندگی متولد شد ، اما انسان نفهمید
انسان با نامیدی گریست
خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی
بنابراین خدا پایین آمد و انسان را لمس کرد
ولی انسان ، پروانه را کنار زد و رفت...